باغچه بیدی 30 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

فصل سی ام– بررسی میدانی

  دوتا تیم تشکیل دادیم. یکی من و سید و مهندس به اضافه مترجم و راهنما و دیگری مامان و ملیحه و نسیم و صد البته رضا کوچولو به همراه مترجم و راهنمای دوم ..... طی جلسه ای که یکشنبه بعد از ظهر داشتیم  وظیفه هر گروه مشخص و اعضای آن کاملا توجیه شدن. گروه ما متمرکز روی طرح های تجاری وتولیدی و گروه خانم ها بررسی بازارو تحلیل رفتارهای اجتماعی .

ما باید مشخص می کردیم ، که چه طرح هایی برای سرمایه گذاری بهتر است و خانمها باید محصولات بازار رو بررسی می کردن تا نیاز ها رو پیدا کنند و لیست قیمت مصرف کننده هرکالا رو در نقاط مختلف دارالسلام و زنگبار در بیارن .... از دیگر کارهایی که خانم ها باید انجام  میدادن. یافتن سلایق ساکنین منطقه مورد نظر بود ..... نوع پوشش ، رفتار مصرفی ، رنگها و طرح  های قالب در همه زمینه ها .....
هرشب قبل از شام بمدت یک ساعت  دو تا تیم گزارش فعالیت روزانه خودش رو میدادن و بعد از مقایسه و تلفیق اطلاعات بدست اومده جمع بندی لازم انجام و نتیجه با جزییات مشاهدات و بررسی ها ...... مکتوب می شد .
روزهای شنبه و یک شنبه هم به گردش و تفریح و استفاده از نعمت های  طبیعی منطقه سپری میشد . سه روز از بیست روز رو در زنگبار بودیم . که به واقع و به جرات میشه گفت همون بهشتی است که ادیان تشریحش کردن در کتب آسمانی خودشون .
طی این سفردر زنگبار و دارالسلام  ما جمعا با 9 وزیر دو شهردار . یک فرمانده پلیس و یک فرمانده بلند پایه ارتش  و ده ها تولید کننده ، تاجر و عمده فروش ...... ملاقات و گفتگو کردیم .
نهایتا نتیجه حاصل این شد که قطعا باید و می توانیم . در تانزانیا سرمایه گذاریم کنیم . منتها اینکه در چه زمینه و تا چه حد قرار شد . بعد از برگشتن به ایران و جمع بندی نهایی و مشورت با پدر و سایر اعضای هیئت مدیره . نقشه تجاریمون رو مشخص و تدوین کنیم.
کار جالبی که انجام دادیم مستند کردن سفر بوسیله دو عکاس محلی بود . که در تمام مدت دنبال دو گروه بودن .
و نکته جالبتر ازاون  ارزونی  نرخ چاپ عکس در دارالسلام نسبت به تهران بود. چیزی نزدیک به هزار و دویست قطعه عکس از مدت اقامت مون در تانزانیا تهیه و با خود به ایران برگردوندیم.
در طول بیست روز بیشتر وقت ما به کار گذشت . به همین دلیل تصمیم  گرفتیم که در بازگشت بازهم چند روزی در استانبول بمونیم ...... بقول بچه  ها چشم بازار رو در بیاریم .همین کارو هم کردیم و چهار روز عالی رو اونجا به گشت و گذار رو خرید پرداختیم.

ملیحه و نسیم بغیر از چیزهایی که خودشون می خواستند ، تا تونستن برای همه سوغاتی خریدن ؛ تقریبا به ازای هر نفر سه  تا نصفی چمدان بار داشتیم. که با احتساب چمدانهایی که به اسم رضا کوچولو پر شده بود میشد  بیست  تا چمدون ......
قرار شد تعدادی از چمدونها رو مثل قبل مهندس به تهران بفرسته تا به مشکل گمرک بر نخوریم
شام آخر توی استانبول رو تصمیم گرفتیم بریم به رستوران ایتالیایی که توی خیابون استقلال . کنار شعبه  فرشگاه
 
ال سی واکی کی قرار داشت  بخوریم ......  پیتزا و اسپاگتی و لازانیا و ...... روی میز چیده شد و مشغول خوردن شدیم  ........ خیلی عالی بود ........
بعد از اتمام غذا از رستوران بیرون اومدیم   .......
نسیم به سمت من اومد و گفـت : نوید خان ..... تا شیش ماه پیش ، حتی خواب چنین روزهایی رو هم نمی دیدم. ازتون خیلی ممنونم . ازگوشه چشمش قطره اشکی سرازیر شد  ........
گفتم : خواهش می کنم. حتما استحقاقش رو داشتین که خدا وسیله ای برای رسیدن به این روز رو سر راهتون قرار داده .....
بازم تشکر و کرد و رفت محکم بازو سید محسن رو چسبید ........ هوا سرد بود و از قبل تصمیم گرفته بودم که پالتویی بخرم. بطور تصادفی چشم ملیحه پشت ویترین به پالتویی افتاد که وقتی دیدمش . گفتم: آره این دقیقا همونی که میخواستم. داخل فروشگاه شدیم.
مدیر فروشگاه عذر خواهی کرد و گفت : ببخشید در حال تعطیل کردن هستیم ..... اگر میشه فردا تشریف بیارین .
ملیحه اصرار کرد که ما داریم به ایران بر می گردیم و فرصتی برای مراجعه مجدد نداریم.
بالاخره با این وعده که یک دست کت و شلوار هم میخواهیم. مجاب شدن که بستن فروشگاه را کمی به تاخیر بندازند و ما هم به وعده مون عملکردیم و یک دست کت و شلوار و یک پالتوی مشکی خریدم.
به این ترتیب آخرین شب اقامت ما در استانبول اینجوری سپری شد و همه به هتل بر گشتیم .
روز بعد که مهندس متوجه خرید کت شلوار شد ...... گفت : من دوستی دارم که عمده فروشی لباس مردانه داره .  اگر مایلید یه سر بریم پیشش  .....
یادم افتاد که سید کت شلوار نخریده . به همین دلیل بدون اینکه توضیحی بدهم گفتم : آره اتفاقا بد نیست سری بزنیم. گفت پرواز برگشت ساعت نه شب هست بنابریان وقت کافی داریم برای اینکار.
مامان گفت : من و رضا همینجا می مونیم . شما ها برین .
پنج نفری حرکت کردیم و رفتیم برای خرید ................ نهایتا برای مسعود ؛ بابا و مصطفی ها هر کدام یک دست
 ..........
و برای سید سه دست و برای خودم دو دست دیگر کت شلوار خریدیم و به هتل بر گشتیم ....... بعد از بسته بندی کت شلوار ها به اتفاق مامان و رضا کوچولو رفتیم به میدون تکسیم و نهار خوردیم. سپس به هتل بر گشتیم و تا ساعت هفت استراحت کردیم و بالاخره بعد از جمع و جور کردن وسایل هفت و ربع هتل رو به سمت فرودگاه آتاتورک ترک کردیم ....... بمحض رسیدن بارها رو تحویل دادیم و به سمت سالن ترانزیت رفتیم .......  نیم ساعت بعد سوار هواپیما شدیم.
هواپیما راس ساعت 9 به سمت تهران پرواز کرد. 

                                                                                                پایان فصل سی ام

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 17:59 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.